دستانش را بوسیله ترابها میمالید و با آن تراکتور میساخت، با همان تراکتور در ثمرهای روستای جهان خوش، ویراژ میداد. «مهناز چرا اینقدر دنبال کارهای پسرانه ای، بیا خاله بازی کنیم.» مهناز قبول میکرد و میشد پدر. میشد برادر یا حتی فرزند کوچک قصه. همیشه میخواست کارهایی را که نمیگذاشتند یک زن ارتکاب دهد، او داخل تن یک مرد انجام دهد. از دهات یازده سالگی تا هجده سالگی زندگی اش به همین تصورات میچشم پوشی. تصور عمر در جاده، تو خیابان، زندگی تو ماشینی که با سرعت تلالو حرکت میکرد، زندگی در ... . تا اینکه سروکله توپ تو زندگی اش واضح شد. توپ فوتبال چهل تیکه و زمین مستطیلی سبزرنگ. «استیل بدنت را بخاطر فوتبالیست شدن ساختند، برای حمله کردن، برای گل زدن.» این را مربی تیم اسب سواری به او گفته وجود. مهناز مطمئن بود فوتبالیست خوبی میشود، چون داخل کامل این سالها یادگرفته وجود که باید بدود. از قفا دار قالی تا میدان پا بر جا روستا، از عقب دار قالی تا آغل گاوها و گوسفندان، از عقب دار قالی تا پایان ایالت. او دویده وجود و نفسش را حبس کرده وجود و شمرده بود. عضو آویشن هندبال آلومینیوم سازی اراک شد. مهاجم، نوک حمله،هافبک. مهناز یک سال تمام تو طولانی این پستها بازی کرده بود که پدرش گفته بود، دیگر راست ندارد از مسکن دور بماند: «١٢٠ کیلومتر از الیگودرز تا اراک فاصله است، هر روز میخواهی این همه راه بروی؟ اصلا گیریم که فوتبالیست شوی، مگر تو مردی که توپ بازی بوسیله کارت بیاید؟ این کارها برای مردان است، لازم نکرده هر روز اسب سواری بازی کنی.» اما «من، غلام میتوانم بازیکن تیم ملی شوم،» بابا والا کود نرفته وجود. چرخش پا و توپ بی فایده بود. مهناز رنجیده شده بود، شبیه وقتی میخندی و از شادمانی نهنگ درمیآوری، او از غم جناح درآورده بود. بعد از دو سال بوسیله الیگودرز برگشت، وقتی بیست ساله بود. غلام میخواستم
توپ زندگی مهناز دوباره در جاده افتاده وجود. زمان حال بیست وشش ساله وجود و عشق به رانندگی گاهی او را سوار به خشکی امدن موتورسیکلت میکرد و گاهی سوار پیاده شدن تاکسی برادر بی آرامیسن وسال خودش. درون یکی از روزهای رقص پا روی پدال ترمز و گاز خودرو بود که به ذهنش رسید. خودش هم نمیداند چرا و چگونه بوسیله ذهنش خطور کرده بود که برای نسوان تاکسی تلفنی گونه بیندازد. بخاطر زنان شهرش که تا به حال امتحان سوارشدن در تاکسی یک زن دیگر را نداشتند.
زده وجود به سرش که امر تک و متفاوتی ارتکاب دهد، کار کننده که حسابی سروصدا بطی ء که مفید و درآمدزا بخاطر زنان سرپرست قوم باشد. «به نظرم کارت حسابی گل کنه، مهناز، حتما برو سراغش.» دست افزار دوستش ترغیبش کرده بود. مهناز سال ٨٦ را به صیت سال راه اندازی نخستین تاکسی تلفنی زنان نامگذاری کرد. مقدماتی جنین که بخاطر اسلوب اندازی تاکسی سروکارش به موسسه اماکن افتاد و از او پرسیدند که قصدش چیست، همگی بوسیله مهناز خندیدند.
فرماندار ولایت ولی گفته بود تو میتوانی. مسئولان دیگر اما دائم خندیده بودند، فقط مسئولان نبودند که میخندیدند. خبر گوش به شنوایی چرخیده حیات و به ایالت غم رسا بود که مهناز قرار است چه راه بیندازد، فداکار هم خندیده بودند. «تو اگر بتوانی تاکسی تلفنی وضع بیندازی، من اسمم را عوض میکنم.» این را بابا گفته بود. «حق نداری این طور مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش کنی، مگه ما میذاریم بشی شوفر تاکسی؟» این را خال خوزستان نشین مهناز گفته بود.
عمویش بوسیله شهر آمده و گفته بود او ضایع ندارد برود تاکسی دار شود. گوش مهناز اما هیچ کدام از این حرفها را نشنیده بود. نشنیده بود که هر روز ساعت ٤ صبح کارش شده بود رساندن خودش به جایگاه مینی بوس خرم آباد، سگها دنبالش میدویدند و او از زور سرما تا اینکه نمیتوانست قدم از قدم بردارد. او به مرکز استان لرستان میرفت و با مجلههایی از مسئولان رده بالا که معین نبود به افتتاح تاکسی بانوان رضایت میدهند یا نه، برمیگشت. مهناز اما کفش آهنی پوشیده بود، میگفت غلام کودک روستام، من قویم، من میتوانم.
یک سال ونیم رفته بود و آمده وجود تا اینکه آخر شیوه مسئولان گفته بودند باید یک هکتار زمین داشته باشی، یکی دو دستگاهی ون داشته باشی، باید پول و پلهای داشته باشی تا به گشادن تاکسی تلفنی بانوان رضایت دهیم. مهناز ولی هیچ کدام از چیزهایی را که میگفتند، نداشت. گفته بود میرود پیش رئیس جمهوری. گفته بودند محال ممکن است بتوانی مجوز بگیری. مهناز اما راهی دفتر رئیس جمهوری ثانیه در خیابان پاستور تهران شده وجود.
یک هفته تمام در خیابان پاستور بست نشینی کرده بود تا کسی جوابش را بدهد. نامه تالیف بود و زاری کرده بود. گفته بود، نه پول میخواهد، نه وام و خیر هیچگاه چیز دیگر. گفته حیات چرا میگویند به نسوان مجوز نمیدهیم، چرا گفته اند من فقیرم. گریه کرده وجود و قلب یکی از نسوان طبیعت ریاست جمهوری را به مشت آورده بود، ٢٠ روز پس ازآن جواب مجله آمده بود: «مشکلی برای گشادن تاکسی تلفنی بانوان در لرستان نیست.» مسئولان درنهایت پذیرفته بودند، درنهایت و در کمال تعجب پذیرفته بودند. «تو پیش مرگ طولانی زنان دهکده شدی.» این را فرمانروا دهکده به مهناز گفته و درنهایت غم او را به بانکی تو شهرش معرفی کرده بود که وام بگیرد و با آن وام، تاکسی بخرد. مهناز با پول بدهی یک پژو خریده حیات و با استخدام چند راننده، کارش را فاتحه کرد. مهناز مجوز را به دیوار اتاق چسبانده و بوسیله پدرش گفته بود، دیدی در نهایت توانستم. ذوق کامیون سواری
ذوق کامیون سواری باعث شده بود که مهناز عزب چند سال تاکسی تلفنی اش را داشته باشد. بعد از چند سال که تاریخ مجوزش طولانی شد، آژانس را مسدود و خودش را بوسیله رویای کودکی اش نزدیک کرد. برعکس آژانس داشتن، اینبار همه خانواده بسیج شدند که مهناز به آرزویش برسد. «خیر تو با بقیه فرق داری، به هر چیزی که میخواهی رسیدی، تو میتوانی پایه یک حزن سوار شوی.» مهناز به بروجرد رفته بود تا محور یک بگیرد. «خانم آمدی ثبت نام کردی؟ میان ٦٠، ٧٠ مرد آمدی ثبت نام کردی که امتحان تپه پایه یک بدهی؟» این را سرهنگ تربیت ورانندگی بوسیله مهناز گفته حیات. مهناز دنبال فقره کامیون نشسته بود، تصور کرده بود که عقب همان کامیونهای گلی که در طفولیت ساخته بود، نشسته است. پایش را روی گاز فشار داده و تپهها را چرخیده بود. یک دور، دو دور، سه دور. چهار بار. «از تمام مردان شوفر کامیون بهتر رانندگی کردی، دلم میخواهد بازهم دور بزنی تا طولانی مردان اینجا که چندبار غم کارتکس شان باطل شده، بدانند که زنها هم میتوانند از مردان بهتر دنده عوض کنند، رانندگی کنند.» وقتی از سامان پیاده شده بود، همه برای او کف خورده بودند. سرهنگ گفته حیات که آینده تو در جادهها روشن است. دل حفر کردن از جادهها مقدور محو
مهناز سال ٩٠ بعد از پذیرفته شدن درون آزمون، سواری اش را فروخت و کامیون خرید. کامیون مدل ٨٩ خرید. مهناز استخدام همدستی ترانزیتی شد. از بندرعباس میلگرد بار میزد و به خاطرخواهی آباد میسرما. مهناز تعبیر انسان ترکمنستان را نمیدانست، ترانزیت بی آرامیراضی اش نمیکرد. به ایران رجعت و استخدام شرکت بوتان شد. مجوز حمل ونقل مواد خطرناک و مجوز ادخال و خروج به پالایشگاه گرفت. مهناز حدود هشت سال کامیون دار ماند و تمام شهرهای ایران را با همان کامیونش گشت. یکه وتنها عاری هیچگاه سرنشین و همسفری. چند سال به همین منوال گذشت، ولی انزوا مادرش تو شهر و متورم پدرش، او را مجبور به قلب کندن از جادهها کرد، دل حفر کردن از کامیون. ولی جز ممکن بود؟ بدوی زن راهدار ایران
مهناز بی قراری میخواست شوفر بماند و هم به خشکی امدن مادرش باشد. راهداری بهترین گزینه بخاطر او بود. ولی حرفها و قوانین نمیگذاشتند که او راهدار شود: «پناد اینجا مردانه است، جز میشود، یک زن راهدار شود؟» ولی جو راهداری هر چقدر هم که مردانه باشد، از نهر پالایشگاه که مردانه تیز نبود. به او گفتند باید در کادر اداری بمانی. مهناز پذیرفت. یک ماه تو اداره ضبط الباقی و به این نتیجه رسیده وجود که نمیتواند. احساس میکرد روحش را قرنطینه کردند، حبس کردند، احساس خفگی داشت. مگر میشود زنی را که دلبسته جادههاست، در اتاقی میان پروندههای آرشیوی اسیر کرد؟
مهناز گفته حیات اگر نمیگذارید راهدار باشم، من را شوفر ایاب و ذهاب کنید. نگهداری پسند نمیکرد، مسئولان میگفتند: «اینجا همه مردن، یک زن نمیتواند عقب فرمان بنشیند.» پس ازآن از چند ماه و درخواستهای مهناز، مسئولان فرجام پذیرفتند که روح مهناز را از حجره ضبط خلاص کنند. مهناز پشت کار نشست و راهدار شد. زمستان و تابستان نداریم
مهناز، حالا یک سال و نیم است که در اداره راهداری مشغول به کار است. در زمستانها برف روبی میکند، درون تابستانها جادهها را لکه گیری و تعمیر میکند، قبر برداری و انتصاب تابلو در جادهها هم جزو ساده ترین کارهایی است که مهناز و همکارانش انجام میدهند. میگوید به مردان همراهش دستور نمیدهد: «خودم مربوط به طبقه کارگر و زحمتکش بودم، همیشه میگویم رئیس به آنها بگوید که چه کنند، من مشقت اضافی کشیدم و دوست ندارم به کسی اجازه بدهم، خیلی جاها بیل را گرفتم، آسفالت تهی و پاکدامن کردم.»
میگوید کارش شبانه روز ندارد. زمان دقیقی ندارد، گاهی شده که شبها لحظه برف و باران از خوابش خورده و دلش را به جادهها سپرده است. «امر زنانه مردانه ندارد، زنان میتوانند در کارهای وزین دوام بیاورند، درست است که حکم کامیون سنگین است، بعضی جاها هست که من نمیتوانم یک قطعه را بلند کنم و از مردها کمک گرفتم، اما هر زنی که بخواهد این کار را ایفا دهد، باید خیلی از کارهای متعارف را انجام ندهد. شاید آرایش و لاک ناخن جایش میان کامیون سواران نباشد.» این جادهها پایانی ندارند
جادههای زندگی مهناز سرعت گیر ندارند، او پایش را روی پدال گاز گذاشته است و با سرعت گذر میدرنگ. همان طور که از توپ و تاکسی زنان و ترانزیت گذشت: «من تو این ٣٩ سالی که از موجد عمر گرفتم، سختی زیاد کشیدم، بی اندازه زیاد. تو سرما و گرما بودم، هنگفتها اذیتم کردند، خیلی از نگاههای متعصب. من فراوان جاها نخستین بودم، نخستین راهدار عیال کشور، اولیه زن راننده تریلر ١٨ چرخ کشور، بی شمارها گفتند، نمیتوانم، هنگفتها گفتند نمیشود، با کارهایم خواستم ثابت کنم که هرکاری که بخواهی را میتوانی ادا دهی، فقط میخواستم به همه نسوان بگویم که میتوانند، چون من هم توانستم. دوست دارم باز غم جلو بروم، وقتی بوسیله تهران میآیم و متروها را میبینم، واقعا دلم میخواهد بهره راننده مترو شوم، به نظر شما امکانش هست که یک زن راننده لوکوموتیو مترو شود؟ بی حدها میگویند نمیشود، اما به رویت من که میشود.»